روزنوشت های یک دندانپزشک

روزهای زندگی
  • ۰
  • ۰

اواخر فروردین و اوایل اردیبهشت نزدیک بود شوهردار بشم ! مثه همه ی آدمای نرمال برم سر خونه زندگیم ! اولش یعنی همون جلسه ی هتل کیس مورد نظر به قدری موجه و مطابق با خواسته های دفتر های جذب و راز و .... بود که فکر کردم خودشه !


همون مردی که قراره با وجود من بشه خوشبخت ترین آدم روی کره زمین !!!


اما طی یک ماه شایدم کمتر همه چی تموم شد 


و آخرین خدافظی ما بعد از خوردن ناهار بود ،خوراک زبون گوساله !


خب پیشنهاد جدایی از طرف من بود و در کمال ناباوری پذیرفته شد ! البته که من دنبال عشق آتشین و شور و هیجان میگشتم و طرف چرتکه که چه عرض کنم ماشین حساب مهندسی دستش گرفته بود و اومده بود خواستگاری


از همون جلسه اول که طومارو باز کرد و هزاروصد سوال پرسید ....


تا جلسات بعد که همچنان طومار باز میشد و سوال ها پرسیده !


آدمی که کنارش حس دوست داشته شدن نمیکردم ... بخاطر باد زیاد کله طرف ...! شایدم غرور بی جا ! ولی هرچی که بود بعد از خداحافظی بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد !!


البته که پدر شدیدا پسندیده بود ... اما مادر با شناختی که از دختر برون گرای احساساتی شاد و سرخوشش داشت مردد بود !


آخرین جمله ی آخرین گفتگو این بود که طرف مقداری از غرورش کم کرد و گفت بزارین بسپریم دست قسمت !!؟!!

که برای من معنی جز " حالا ما بریم یه دوری بزنیم و بیایم نداشت ! "


و علت اصلی خداحافظی تفاوت معنی دار سطح انرژِی بود !

من آدم پرانرژِی و اون همیشه در حالت لو باتری !

که البته دوست داشت طرفش پر انرژِی باشه و خودش همون طور لوباتری !

که اصلا منطقی نبود !

و همه چیز به سادگی ! و آسون تموم شد .... و فراموش :)


  • ۹۶/۰۶/۱۴
  • دنتیست بانو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی